لاک‌پشت های گالاپاگوس ! چرا از چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۱ اینقدر بدت میاد بابا آخر هفته ست گفتم خودت می دانی از آخر هفته ها خسته ام خسته ،انگار دری از درهای جهنم موعود به رویم گشوده می گردد و بعلاوه از ستم زمانه مثل هر بنی بشری بیزارم . اما چه کنم که نفس اماره ام دست از شوخی بر نمی دارد.باید برخیزم دو سه تا فلافل گذاشتم روی گاز برای شامم اما از بسکه ذوق زده ام از قار و قار کلاغ های پیر فراموش کردم بلند شم و گاز را خاموش کنم همین طور سوخته سوخته شدند عینهو دل

سروده بدترین عادت بشر!

 

هر چند من

سالیانی طولانی در جبهه بودم
اما حس دشمنی نداشتم
حتی نسبت به سرباز دشمن
اصلا من نمی دانستم
دشمنی یعنی چه
و ما چرا این همه دشمن داریم!
جنگیدن بدترین عادت بشر است

 

ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)


این قطار لعنتی!


بعد از مدتها به جهت کاری فوری با قطار عازم اهواز و سپس ماهشهر هستم .یادش بخیر سالهای دانشجویی سفر با قطارهای درجه ۳ معمولا جزء جدایی ناپذیر سفرهای من بود. آن سالها که حالا خاطراتش نیز در ذهنم کم رنگ شده است از اهواز تا مشهد را یکسره با قطارهایی که هر کوپه ۸ نفره به اضافه سه چها مسافر بدون بلیط بر روی  صندلی ها ی زمخت چوبی می نشستیم  تا بعد از 20 ساعت هن و هن کنان به تهران برسیم .

 آنگاه توقفی یک روزه در تهران آلوده به فقر و غنا که چشم و دل را آزار میداد و در همه مظاهر زندگی این فقر و غنا نمود داشت از کیف و کفش تا رنگ رخسار که حکایت بود از سر ضمیر ستم!،سالهایی که نسل جوان نمی توانست بی تفاوت باشد و نبود ،راستی که تهران آزار دهنده بود و لذا فشار و التماس برای تهیه بلیط برای گریز از جنوب مسلولش و شمال فربه اش .

لذا مجددا سوار بر قطاری دیگر و طی طریق طولانی و خلاصه آش همان و کاسه همان  و ایستگاه اخری راه آهن مشهد بود که بی نای و نی ای ناشی از سفری دور و دراز به یک سکه ۱۰ ریالی با تاکسی زرد و فرسوده عازم خانه می شدم خانه ای که هیچ گاه ثابت نبود زیرا از خصوصیات زندگی کوتاه دانشجویی جابجایی از این خانه به آن خانه از این دوست به آن دوست می شد که برای تنوع و تمدید روحیه و روان چیز بدی هم نبود.

خاطرات مثل برق و باد در این بعد از ظهر اردیبهشت ۹۸ از مقابل ذهنم می گذرند بسان همین قطاری که روبروی پنجره اش ایستاده ام تا شاید بچه های نازی آباد و جوادیه برای پاسخ به حس تنفر خویش مثل همه ازمنه ها ی تاریخ سنگی به سمت پنجره های قطار  پرتاب کنند و سری بشکند و دستی خراش بردارد یکی بخندد وعده ای عصبانی فریاد بزنند و از دست هیچ کس هم کاری ساخته نباشد.
آره حالا در دهه ششم عمر باز هم با قطار شرکت رجاء عازم اهواز هستم و البته با تغییر کمی و کیفی در همه مراحل سفر از وضعیت مرتب قطار تا محیط آرام بخش راه آهن مدرن تهران  که حقیقتا چشم نواز است مخصوصا تغییر و محو آن سقف مسقف که به شکل SS گویا نمادی از آلمان هیتلری بود که در روزهای آخر سلطنت رضا شاه درست شده بود یعنی همان روزها که بین نظام شاهنشاهی مدرن و دولت نازی آدولف هیتلر رابطه ای گل و بلبلی برقرار است و صدها قرارو مدار بین دو کشور آریایی جدا افتاده در حال انجام است  و همین دلیل کافی ست که به تریز قبای انگلیس برخورده و حالا هم که با اتحاد متفقین و به میل آنان ایران پل پیروزی جنگ جهانی دوم شده بود آستین رضاشاه قدر قدرت را گرفته و داخل کشتی گذاشته و به جزیره موریس تبعید می کنند تا همان جا نیز به دار فنا یا دیار باقی میرود و خلاصه در آن روزگاران من با نگاه کردن به سقف راه آهن تهران و دیدن این علائم خاص یعنی SS آن همه خاطره های لجن از فلاکت ملی در ذهن و ضمیرم مرور می شدند .

و البته خاطرات سفرهای دورو درازمتمادی با قطار از تهران به مشهد و زندگی سراسر ماجرای سالهای پر التهاب ۵۵ تا ۵۷ و ۵۸ و ۵۹ تلنباری از مقاطع حساس تاریخی ست که همچنان ادامه دارد و ترس ها و تردیدها سر باز ایستادن ندارند.

شروع تحصیل با هیجان  ناشی از تغییر و  تحول در ذات اجتماع آن روزهای ایران است که  با کینه کودتای ۲۸ مرداد تکمیل می شد زیرا حس می کردی باید از آن همه ظلم و ستمی که بر کشور و ملت رفته از کسی یا چیزی انتقام بگیری و من نیز خواهی نخواهی مثل اکثریت همنسلانم به این موج و احساس پیوستم بگونه ای که در همان سال اول در حالی که هنوز در حال و هوای دبیرستان بودم بوسیله گارد دانشگاه بازداشت شده و روانه بازداشتگاه می شوم و در همان جا مصائب و مسائلی دستگیرم می شود و بعد هی دویدیم و دویدیم
که بسازیم جهان فردا را
بهار زیبا را
ما که به آخر رسیدیم
نه بهار زیبا شد
نه ساختیم جهان فردا را
و خلاصه قطار زندگی هی رفت و رفت و نسل من از کودتای ۳۲ با انقلاب ۵۷ انتقام گرفت و بعد تسخیر سفارت آمریکا بوسیله دانشجویان نسل ما که از دید من سیلی متقابلی به آمریکای کودتا چی بود و اندکی بعد به سرکردگی خیلی ها از جمله دکتر عبدالکریم سروش و بنی صدر وکی و کی به نام انقلاب فرهنگی و اسلامی کردن دانشگاهها هجومی غیر قابل تصور  آغاز شد و تا بجنبیم تراژدی های دردناک در آن فضای رعب و وحشت رقم خورد و برای سالها دانشگاه ها تعطیل گردید و جنگی خانمان سوز با عراقی که صدام حاکمش بود پدیده غالب آن سالها گردید.
برای سالها دانشگاه باید تعطیل می ماند اما برای ما ترم آخریها بعد از ۲ سال که از انقلاب فرهنگی می گذشت با قید و تبصره های من درآوردی و عناوین بلامانع و مشروط و مشروط مقید و در آخر اخراج ،تعداد اندکی از سال آخری ها که من هم جزء آنها بودم با عبور از دیوارهای متعدد و بتونی پاکسازی و بازسازی دانشگاه به عنوان مشروط مقید و آخرین رده ای که اجازه داشت ترم آخر را به سلامتی طی کند مجددا به دانشگاه برگشتیم که ای کاش این اتفاق هیچ گاه صورت نمی گرفت زیرا جای خالی هزاران دوست و همدل و همنشین را در کنار خود خالی می دیدم اما به هر ترتیبی بود آن چهار ماه ترم آخر نیز به همراه توپ و تشر استاد و دانشجوی انجمن اسلامی طی شد و کلی منت که به ما اجازه دادند بتوانیم به سلامتی لیسانس بگیریم .و زندگی به تمام معنا زهر ماری ادامه پیدا کند و برای یافتن کار باز باید از دیوار بتونی گزینش نیروی انسانی عبور کردن و در آنجا بعد از کلی چانه زدن به تو پیشنهاد کنند از این کشور برو اینجا جای شما نیست یاد همان گفته شاه بعد از تاسیس حزب رستاخیز می افتم که فرمود هر کس مخالف است دنبش را بگذارد سر کولش و از این مملکت برود و همه دیدیم که کی رفت و کی ماند اما حکایت من و امثال من همچنان باقی بود. و راستی این قطار لعنتی چه خاطراتی را که زنده نمی کند!
در قطار اردیبهشت ۹۸ ع-بهار


 

مسیر توسعه آزادی ست
کلید واژه اندیشه جان لاک فیلسوف انگلیسی آزادی طبیعی انسان است که بر روی زمین تابع قدرتی برتر از خود نباشد منظور از آزادی از دید لاک آن است که نباید به افراد بدون اجازه آنان وظایفی را تحمیل کرد.لاک پایه گذار لیبرالیسم و پدر انقلاب انگلستان بود و شاید به تعبیری توانست از طریق اندیشه متکی بر آزادی مسیر تاریخ قوم آنگلوساکسون را تغییر دهد.او توصیه گر روابط اجتماعی بر اساس دو اصل وضع طبیعی بشر و قرارداد اجتماعی در میان جوامع بشری است که از مسیر علوم انسانی متحول و پویا می گذرد .راستی چه ساده و مختصر و مفید با همین نظریه های راهنمای عمل بی آنکه لازم باشد پیچیده اش کنیم می توان جامعه ای بی چالش از تقسیم به خودی و غیر خودی ساخت.
از دفتر یادداشت ها علی ربیعی (ع-بهار)

 

سروده نه دیو و نه دیوار
آنگاه که آسمان
بعد از باران غرق رنگین کمان  شود
و بره های سیراب
به شبدر های اشباه بی اعتنایی کنند
و غازها و اردکها
با آهنگ صدایشان جفت جفت
شهد زندگی برویانند
و پلنگان در شب های روشن
به ماه رسند
من نیز با همه خسته گی
به رنج بی طاقت هستی لبخند می زنم
باشد که زنده گان
  روزگاری
از رنگین کمان تا بره ها
و از پرنده گان و پلنگان تا انسانها
با اتفاق های قشنگ
بر همین زمین ناهموار و امین
دنیایی بسازند
که نه دیو باشد و نه دیوار
نه زندان باشد و نه آزار

آتش بس وظیفه انسان است!
که هستی
بی دلیل راه نیز
همه صلح است و
آشتی ست

از دفتر یادداشت ها علی ربیعی (ع-بهار)

 


عاقبت توتالیتاریسم

می گویند تقدیر این بودکه ملت آلمان به جای انقلابی سوسیالیستی، در دام فاشیسمِ حزب نازی بیفتد. اما چرا چنین شد؟ بی‌گمان بسترهای اجتماعی و ی برای این اتفاق مهیا بوده‌اند و مهمتر از همه، ملت آلمان  (در اواخر دومین دهه از قرن بیستم) به التیام غرور جریحه‌دار شده خود (با شعارهای پرشور نازی‌ها که قرار بود دوباره آنها را به اوج اقتدار بازگردانند) می دادند، بیشتر گرایش داشتند، تا رسیدن به بهشت برابری که مارکسیست‌ها وعده می‌دادند. جالب اینکه تاریخ نشان داد نه نازی ها آلمان را عاقبت به خیر کردند و نه کمونیست ها روسیه را! البته از دید من تا اوضاع همین است و آدمی همین، عاقبت بخیری را متصور نیستم!

 از کتاب گراند هتل پرتگاه اثر استوارت جفریز

در آشوب دریا

ترانه های امواج را دوست دارم
اگر چه سهمگین

 بر تخته سنگ ها می کوبند

در آشوب طوفانی دریا!
و کشتی ها

که در دالان گرداب ها می پیچند

در آشوب طوفانی دریا
و ماهیان رقصنده
که از تلاطم  امواج  می گریزند

درآشوب طوفانی دریا
جهان !
ساحل شکننده ای ست

 تسلیم آوار طبیعت
هول ابرهای  تیره

سیلاب های بی محابا

گویی دگردیسی جهان زاینده را رازی نیست

مگر یکی بود یکی نبود

شاید هم هیچ کس نبود

اینها مظاهر غوغای هستی یند
اگر که آدمی بداند!

در آشوب طوفانی دریا

می رقصم و می رقصم
چون گیسوی دراز دامن یار و انوار درخشان مهتاب
به شب ظلمانی ترس

استغاثه و یاس

در آشوب طولانی دریا

و زمانی که مستی غالب است
بسان مرغان طوفان

 همه حجم باد را به ستیز می طلبم

در آشوب طولانی دریا

گاهی می نویسم به تاریخ شکوفه های گیلاس

بوته های نورس ریواس

در اردیبهشت غمگین هرسال
کاش صبوری  قلب این مرغان
در سینه آدمیان می تپید
تا سبکبال از اکسیژن صبحی درخشان
به سی میرسیدند ابدی!

در آشوب طوفانی دریا
کیش علی ربیعی (ع-بهار)


دل تاریکی!
در رمان دل تاریکی جوزف کنراد می نویسد  آوخ که زندگی این ترتیب اسرار آمیز بی منطق و بی امان برای هدفی بیهوده چه بی مزه است آدمی برای هیچ چیز نمی تواند به آن دل ببندد جز برای رسیدن به معرفتی اندک در باره خودش که آن هم دیر بدست میاید و خرمنی از حسرت هایی که آتش آن خاموش نمی شود. آره آدمی زاد است و کوهی از خاکستر بر جای مانده از آتش آرزوها و حسرت های بر باد رفته از آن همه خاکستر!
اینها که نوشتم ادبیات نومیدی نیست اینها حقیقت حال آدمی ست تا بعد چه پیش آید و میلش به که افتد؟!

ماهشهر ع-بهار

این لیوان هم قسمت تو

دارم قلم فرسایی می کنم

در این بامداد عالی مقام

ترنم جویبار را
دور از هیاهوی
رنج خیز آدمها و آهنها

در حصار دره ای خوش

آسمانی خرم
گاهی می دوم
تا کندویی پر از عسل
در قلب کوه
دل آواز آسمانی پر از کلاغ و قو

گاهی لبخند می زنم

به درخواست زنی  زیبا بر لب جو

که بی مقدمه می گوید کاکو

این لیوان هم قسمت تو

لحظات شیرینی ست

 فقط نمی دانم صدای جویبار را
چگونه بنویسم
تا تو برخیزی
و چون هزاران قاصدک خوشبخت
برقص آیی
خسته ام از گفتگوی های بی حاصل
ظلمت شب
عزلت تن
خراش مدام ذهن
از این همه مرافعه و مزاحمت

شمشیر از رو
که در ت جاری ست
من عاشقم
و هر جای زمین را
که انسانی ست!
مثل چشمانت دوست دارم

شیراز تابستان ۹۸ ع-بهار

 

 

 

 

 


حال خوش پدر و مادر
امروز دم دمای صبح بود که خواب پدر و مادرم را دیدم ، در باغی پر از میوه های تابستانی هلو و آلو و شفتالو و انگور، هر دو مشغول تناول بودند .

من هم تازه از مشهد رسیده بودم مادرم گفت دا (مادر)علی برو حمام و لباستو بزار توی حمام برات بشورم گفتم دا ول کن هنوز دست نکشیدی از شستن لباسهای ما.نکنه اونجا هم لباسهای بابام را می شوری گفت دلت میاد . در حال صحبت با مامان بودم که بابام گفت با (بابا)علی بیا خوخ بخور گفتم بابا به این میوه دیگه خوخ نمی گن هلو می گن و خلاصه در کنار پدر و مادر داشت خیلی خوش می گذشت .
از بابا و مامان پرسیدم راستی مثل اینکه اینجا از غلمان و حوری بهشتی خبری نیست و مامان مثل همیشه حاضر جواب گفت دا هیچ غلامی بهتر از بابات نمیشه و بابام هم  گفت مادرت راست میگه هیچ حوری به پای مامانت نمی رسه .

در حالی که آن دو همچنان در کنار هم هستند خیلی خوشحال بودم . آخرای خواب بود داشتم می رفتم  گفتم دا یه خواهش دارم  تو اون دنیا دیگه  لباس نشور به اندازه کافی تو این دنیا لباس شستی .
صبح شهریور ۹۸ تهران ع-بهار

نفرت پراکنی!
از جنگیدن
از مرافعه
از کینه‌ای که خواندنی یا  نوشتنی ست  بیزارم
از کارد و تفنگ و گلوله
از توپ  و تشر و شمشیر
از هر چه بوی قتال می دهد و عاشق دشمنی ست بیزارم
از واژه های تلخ
از لحن بی نزاکت و مردود
که ناگفتنی ست بیزارم
از بنده گی و برده گی و تبعیض
و از هر چه نفرت پراکنی ست بیزارم
ماهشهر ع-بهار


خاطرات و خطرات

خاطرات جنگ در ذهن و ضمیرم تمامی ندارند لای هر کتاب و دفترآن روزها را که می گشایم بار خاطرات و خطرات ان روزهایند! .باهر کلمه ای یاداشت یا سروده ،همه شعرها  و خاطره ها چون آیینه ای بی همتا  ناگزیر جلوی چشمانم  گشوده می گردند ، تا شروع می کنم به مرور وباز نوشتن ، مثل اینکه هم اینک آنجایم ریز قضایا به آنی برای نوشتن بر دفتر یادداشتی ،تکبرگی سفید صف بسته اند .گویی عجله دارند ، نوبت را رعایت نمی کنند می خواهند که هر چه زودتر بر صحیفه روزگار ثبت شوند شاید هم ازتنبلی  و بی حوصله گی من گله دارند و ترس! که باز دفتر را به گوشه ای پرت می کنم تا کی باز شوند و یا هرگز باز نشوند بیچاره خاطرات و خطرات راستی که حق دارند به آنی این چنین به سمتم هجوم بیاورند حق دارند زیرا که من اینجا و دلم جای دیگر است.اینها را باید پاس داشت و به دیده منت نهاد که بر زمین زمانه برویند و نهال شوند و هر سال به تجدید فصول جوانه بزنند که شناسنامه نسلی هستند که به جبر و قضاء یا تسلیم ورضا شورها آفریدند .آره آن خاطره ها سالهای متمادی ست که در پستوی کمدی .لای دفتری که حالا به موریانه خورده گی رسیده اند منتظرند که به زندگی به تاریخ این سرزمین رجعت کنند و نسلهایی را فرا بخوانند و خبر رسان  آن همه دلداده گی و شجاعت باشند که مردانه و نه نداشت .

اما جنگ با همه خاطرات و خطراتش اصلا چیز خوبی نیست وقتی نزدیکترین رفیقت با یک تیر گلوله یا توپ یاخمپاره به هوا می رود و تو راست راست ایستاده فقط تماشا می کنی بی آنکه کاری از دستت ساخته باشد

ماهشهر ع-بهار

                                                 سروده بادام سفید

من همه دنیا را

به آزادی آدمی

به غرور نفس گیرش

آنگاه که از اقیانوس هستی می گذرد

می شناسم

اینجا که ارتفاعات بادام سفید است

بعد از طی طریقی طولانی

به صبوری بادم بن های

مغرور می رسم

آخر معرفت کبوتر و پرواز

ه ها ی ناگزیر !

در زیر بوته های خشک قرنها

هزاره ها

آشیانه صدها پرنده

نفسگاه کَل یا پلنگی

فارغ از التهاب تیرها و تفنگها

دیدگاه و دو شکا را بی خیال

یعنی کسی

این سو یا  آن سوی سنگرهای  خویش

نشسته در فکرحادثه ای

که بیاید یا نیاید

آسمان بهار اما

قشنگترین آبی امسال است

وابر مثل چهار ده ساله گی مجنون

گره خورده

در سینه بکر لیلی قُلٌه

جبهه مهران ارتفاعات بادام سفید سال 1365علی بهار

 


گردون نگری ز قد فرسوده ماست جیحون اثری ز اشک پالوده ماست دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست فردوس دمی ز بخت آسوده ماست.خیام علیرغم تکرار مکرر سفر از تهران به ماهشهر و بالعکس که مدام تکرار می شود اما برای من سفر رسم خوش آیندی ست که در هر بار زیبایی و شگفتی های خود را دارد مثل همان تمثیلی که حکیم یونانی هراکلیتوس گفت که از یک رودخانه هیچ وقت دوبار عبور نمی کنی زیرا در هر وعده عبور زمان و مکان تغییر کرده است و تو خبر نداری و حالا همین حکایت من است از این سفر های
آن زمان كه بنهادم سر به پای آزادی دست خود ز جان شستم از برای آزادی تا مگر به دست آرم دامن وصالش را می دوم به پای سر در قفای آزادی شاعر آزادی فرخی یزدی امروز 14 امردادماه 1399 برابر است با 114مین! سال پیروزی انقلاب مشروطیت در کشور ما و به تعبیری اولین انقلاب ملی نوین به مفهوم امروزی آن در شرق میانه که بازتاب عمیقی در جهان داشت .انقلابی که خواست ایرانیان سر از پستوی تاریخ قرون و اعصار سر برداشته به جهان نو ورود کنند هرچند در خود میهن ما متآسفانه با توجه به
منتشر شده در سایت گروه انسانشناسی لبخند هایم زیر اخم های غبارت پنهان شده است ای دنیا راستی این روزها چقدر آسمانم تار می زند تار در سالهای آخر دبیرستان مدیری داشتیم که چون پوستی بر استخوان تکیده و لاغر بود اما در کار ش خیلی سخت گیر و منضبط والبته جدی و خشن ، از آن قسم آدمهایی که خاطره انگیزند و در ذهن و ضمیر آدمی جایی ویژه دارند . سخت گیری ایشان و دلهره ما بگونه ای بود که هیچ دانش آموزی آرزو نداشت در دبیرستانی باشد که مدیرش آقای رامش است علاوه بر همه
گویی آدمی را به ستم آفریده اند در این جهان صلح ستیز و جنگاور شکوفه های کالند آدمیان که به میوه نمی رسند تازه دست نازنین کرونا را هم اضافه کن بر این همه نکبت ماهشهر ع - بهار از کرونا تا اعترافات تولستوی! دیروز تو یه هوای ابری و بارونی دم دمای مشق سحر از ماهشهر حرکت کردم و غروبی به تهران رسیدم مثل این چند ساله که برایم تکرار خوش آیندی ست درزمستان برفی ، بهاربا لاله های واژگون بین خرم آباد و بروجرد، پاییز برگ ریزان و تابستانهای داغ جنوبی ، تفاوتی ندارد آن
گویی آدمی را به ستم آفریده اند در این جهان صلح ستیز و جنگاور شکوفه های کالند آدمیان که به میوه نمی رسند تازه دست نازنین کرونا را هم اضافه کن بر این همه نکبت ماهشهر ع - بهار از کرونا تا اعترافات تولستوی! دیروز تو یه هوای ابری و بارونی دم دمای مشق سحر از ماهشهر حرکت کردم و غروبی به تهران رسیدم مثل این چند ساله که برایم تکرار خوش آیندی ست درزمستان برفی ، بهاربا لاله های واژگون بین خرم آباد و بروجرد، پاییز برگ ریزان و تابستانهای داغ جنوبی ، تفاوتی ندارد آن
انسانیت در زندان در باره داستایفسکی اگر بگویی زیاد خوانده ام یا نوشته ام حقیقتا با وام رفتن از یکی از رمانهای ایشان ابله هانه ست! آثار ایشان حکایت رنجی ست که نویسنده در برخورد با رذالت ها و نادانی انسانهای پر مدعا می برد . کسانی که جهان را ملک مطلق خویش می دانند و با حربه قدرت و تکیه بر استبداد رای، فضایی ستم پیشه مستقر کرده اند. او نویسنده ای ست با سبک رئالیسمی که انسانی ست وبی هیچ کم و کاست تضاد های حاکم را می بیند و چون نابغه عرصه داستان است آن تضادها
ایران زمین! دارم کتاب مرزهای ناپیدا اثر قلم شریف وشیرین دکتر اسلامی ندوشن را می خوانم همین ابتدا اشاره کنم بی مبالغه تمام آثار ایشان برجسته و خواندنی ست و هر آن گوشه اشاره هایی ناب به فرهنگ ایران زمین دارد. او که عاشق ایران است در این کتاب جایی اشاره می کند که فرهنگ و تمدن این سرزمین مثل ماه است که همیشه دو رویه دارد یک رویه تاریک و ناپیدا و رویه دیگر روشن و تابناک .نیمرخ تاریک معمولا برمیگردد به زمانه های انحطاط همراه با خرافی ترین برداشت ها از زندگی و
اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب هریک جدا گرفته ره سرنوشت خویش سرگشته در کشاکش طوفان روزگار گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش.الف سایه منظومه ترا حوالی پرهای قاصدک و ستاره جا گذاشتم 1 امروز چهارشنبه 16 آذرماه هزار و سیصد نود بود چه هوای سرد و جانکاهی ست نه این کوچه را می شناسم نه این خیابان را نه این درخت خزانی را که ابتدای همه چیز است حتی پایان کلاغهای بی زمزمه در گرگ و میش دود گرفتهِ غروب خیابان فعلی سرگردانم باور کن اینجا که ایستاده ام حتی خاطره ها
منتشره در سایت انسانشناسی گاهی اوقات بهتر است" انسان خوب به نظر برسد، به جای اینکه خوب باشد" این جمله پرمغزرا که در رفتار بسیار کسان در اطرافمان شاهدش هستیم از نخستین بیانات حقیقتا گهر بار نیکول ماکیاولی است که باید بر درگاه تمامی بارگاه ها از هرسنخ به زر نوشته شود زیرا تنها وجیزه ای است که قابلیت اجرا دارد هم برای بنده و هم ارباب، هر چند این وجیزه در نهایت به تعبیر جامعه شناس ی معاصر "دارون عجم اوغلو به قیمت شکست ملتها باشد و پیروزی اقتدارگرایان" زیرا
سروده بوقت زندگی برای آزادی بنام راویان خورشید در زمستانی سرد و نمناک بنام پژواک کوه در همهمه سحری گنجشکان بنام شکوفه شقایق در دشت های پر ملال بنام شادی دیر هنگام پیروزی بوقت زندگی بنام شگفتی عشق تمجید بوسیدن بوقت دیدار بنام آرزوی صلح مادران ایران که داغدارند بنام خدای رنگین کمان روزی را بخاطر آورید که شاعران همه شعر می سرایند مردم ترانه می خوانند برای آزادی ماهشهر ع-بهار شنل یادگاری امروز جمعه ۲۷ آبانماه ۱۴۰۱ کتاب شنل پاره اثر نویسنده روس نینا بریروا را
کتاب شکستن طلسم وجشت این چند روزه که تهران هستم دارم کتابی از آریل دورفمن با عنوان شکست طلسم وحشت در خصوص محاکمه شگفت انگیز و پایان ناپذیر یکی از مستبدین و زخم زنندگان به غرور ملت شیلی آگوستو پینوشه را می خوانم که برای نسل من حاوی همه پیام های تلخی ست که دیکتاتورها در هر لباس و به هر زبان در جای جای کره خاکی بر زبان جاری کردند . آنها سرودشان یاس و سرکوب بود و ملت ایستادگی و مرگ. زمانیکه کتاب را می خوانید متوجه عمق فاجعه استبدادی می شوید که یک حاکم برپا می
گابریل گارسیا لورکا شاعر خون و آزادی لوركا هرگز «يك شاعر سياسى» نبود اما نحوه‌ى برخوردش با تضادها و تعت درونى ِ جامعه‌ى اسپانيا به گونه‌يى بود كه وجود او را براى فاشيست‌هاى هواخواه فرانكو دیکتاتور اسپانیا تحمل ناپذير مى‌كرد. و بى‌گمان چنين بود كه در نخستين روزهاى جنگ داخلى ِ اسپانيا – در نيمه شب ۱۹ اوت ۱۹۳۶ – به دست گروهى از اوباش فالانژ گرفتار شد و در تپه‌هاى شمال شرقى ِ گرانادا در فاصله‌ى كوتاهى از مزرعه‌ى زادگاهش به فجيع‌ترين صورتى تيرباران شد بى‌آن
دلم برای زندگی تنگ شده است دلم برای لبخندی بر پایتخت ها و خیابان‌های دنیا برای سرزمین هایی که سیرابند از باران دلم برای شعاع بلندی از رنگین کمان روزهای طلایی تابستان پرچین دامنه دار باغ ها بوته های نارس یا رسیده ی خوشه های انگور بر دیوارها دلم برای زندگی تنگ شده است دلم برای آبشارهای بلند و کوههای یخی برای سینه هایی شورانگیز از عشق بی وفقه ازشادی برای کولی ها که دوست دارند برقصند و ترانه بخوانند دلم برای چشم انتظاری معشوقه هایی سرگردان آمدن و دیدن و بوسیدن
جهان با خریت شروع شد دوست نویسنده ای اخیرا کتابی داده بازار با عنوان جهان با خریت شروع شد و من برایش پیِغام دادم چرا قضاوت عجولانه می کنی ،آدمیت هم دست کمی از خریت ندارد ،یعنی که چه ! مگر در عالم ماده و معنا منزلت آدمی والاتر است یا تصور می کنی خر منزلت پست تری از آدمی دارد گفت تا ببینم گفتم تا ببینم یعنی چی؟! اگر مرز میان نادانی و دانایی ملاک بوده یقین داشته باش خیال خر آسوده تر است و ایشان قطعا راحت تر سر بر بالین خاک می گذارد و اگر فاصله دوپا و چهارپا
نقاب حسرتها و آرزوها امروز چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۲ است هنوز در حال و هوای شعرها و تصنیف های باب دیلن ترانه سرای امریکایی هستم که با همین ترانه های ساده که فهم زندگی چند نسل را دگرگون کرد برنده نوبل ادبیات شد هر چند شب مطبوع پاییزی و ترانه خوانی ات هوش از سرم می رباید و مرا با خود به سفرهای دور و دراز شعر خلقت می برد که روح و روان عارف و عامی را به وجد می‌آورد حکایت حافظ ما و هر شاعری که جهان شاعرانه اش اختصاصی نیست و در هر بند و بیت شعرش جهانی را به حس

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هاشم عباسی - مشاوره کنکور تجربی هر چی بخوای هست وب سایت روانشناسی و مشاوره reececovgniy4 blogi دکوراسیون اداری - گروه معماری بام سلام همشهری تولیدی پایگاه خبری؛تحلیلی "سلام بر زرنه " معرفی کالا ارشیو